Sunday, December 21, 2008

سایه

ای همچو من بر زمین اوفتاده
برخیز ، شب دیر گاهست ، برخیز
دیگر نه دست و نه دیوار
دیگر نه دیوار و نه دوست
دیگر نه پای و نه رفتار
تنها تویی با من ای خوبتر تکیه گاهم
چشمم ، چراغم ، امیدم ، پناهم
من بی تو از خود نشانی نبینم
تنهاتر از هر چه تنها، همداستانی نبینم
با من بمان ای تو خوب
ای یگانه
.
.
.
پینوشت : این تکه از شعر اخوان رو یه وقتی که یادم نمیاد کی بود اینجا نوشته بودم ، جا مونده بود تا امروز که پست بشه
اخوان از اون شاعراست که باید شعراشو حتما بلند بلند بخونم
راستی اکه این شعرش به تورتون خورد حتما بلند بلند بخونینش
.
...
هشدار ای سایه ره تیره تر شد
دیگر نه دست و نه دیوار
دیگر نه دیوار و نه دوست
دیگر به من تکیه کن ، ای من ، ای دوست
...
پینوشت2: چقدر این شعرش الان بی ربطه به حس و حال این روزها

Wednesday, December 17, 2008

پادشاه فصلها

این روزها یکی از دغدغه هام شده این سرعت عجیب و غریب گذشتن روزها ، هفته ها ، ماه ها و حالا دیگه فصلها
.
.
اولش یه دختر کوچولو یعنی خیلی کوچولو به کلیه احتیاج داشت
بعد از اینکه همه چیز آماده میشه اونی که باید کلیه بده گم وگور میشه
از ناچاری تو کوه و بیابون هم دنبالش می گردیم ولی پیدا نمیشه یعنی دوست نداره پیدا بشه
یکی دیگه پیدا میشه دوست داریم فکر کنیم یه فرشتست
رفتارش هم مثل فرشته هاست هیچ انگیزه ای نداره به جز کمک کردن
اتفاقی که همه این همه وقت منتظرش بودن میفته ولی تازه هممون موقع میفهمیم چقدر ازش میترسیم
همون پدری که تا چند روز قبل به آب و آتش میزد که عمل یه روز زودتر باشه حالا آنچنان پشت در اتاق عمل گری میکنه که دلم میخواد گوشی رو قطع کنم زنگ بزنم به بیمارستان ببینم نمیشه عمل کنسل بشه
فرشته داستان چیزی داره که با دادنش به بیمار کوچیک ما زندگی رو واسه اون شدنی میکنه و واسه ما شیرین
کلیه فرشته اونقدر ارزش نداشت ، یه کلیه حداکثر میتونه جون یک نفر رو نجات بده ولی من داشتم میدیدم پدر و مادری رو که اونها هم داشتن جون میگرفتن
حالا دکترها اون وسط چی رو جا به جا کردن که این همه زندگی همراش آورده بود ، من هیچ وقت نفهمیدم
حالا ما موندیم با یه فرشته ای که دوست داریم هر جوری میشه بهش کمک کنیم
فرشته هم گم و گور میشه چند ماهی و بعد از اینکه برمیگرده کلی حرف داره که گوشامون سوت میکشه
حالا من باید برم حرفایی بزنم ، ادعاهایی بکنم ، دعواهایی بکنم که مثلا یه وقت حقی ناحق نشه
من از کار خودم راضیم ، بد حرف نزدم ، اونم راجع به چیزایی که عمرا تا حالا دربارشون حرف زده باشم اما نتیجش؟
.
آخرش دقیقا شد مثل داستانهای پوآرو ، اونی دروغ می گفت که اصلا به نطر نمیرسید دروغها کار اون باشه
.
.
کاش میفهمید واسه ما اسمش شده فرشته ، کاش میفهمید فرشته ها که نمیتونن دروغ بگن

Monday, December 15, 2008

اتفاقا خیلی وقت بود دلم میخواست بنویسم
از اتفاقاتی که دور و برم میافته از اونایی که دوستشون دارم و اونایی که اذیتم می کنن
از دوستای خوبی که این روزا می بینمشون
از آدمایی که پیششون بودن این روزا احساس بطالت زندگی رو کم رنگ می کنه

از دوستای خوبی که این روزا خوب دوست بودن رو دارم باهاشون تجربه می کنم
از دوستایی که به طرز غریبی این روزها می تونن منو بفهمن
و حرفایی رو که فکر نمی کردم هیچ وقت از سینه بیرون بیان رو نه فقط بهشون میگم حتی احساس می کنم خیلی خوب می فهمنشون
می خواستم بینویسم از لذت مسافرت بدون برنامه و شبونه به همچین بهشتی

می خواستم بنویسم از لذت راه رفتن زیر برف تو یه طبیعت بکر همراه چند تا دوست که از دیونه بودن همشون اطمینان کامل داری ، ازلذت رانندگی شبانه تو جاده ای که از برف سفید شده و تعداد ماشینایی که از جاده خارج شدن از ماشینایی که هنوز خودشونو نگه داشتن بیشتره
از لذت کشیدن سیگار مارلبرویی که پولش رو دنگه اونم بعد از 52 ماه زیر برف شبانه
از دوباره تصمیم گرفتن برای دیگه نکشیدن وقتی نمیتونی بوی گند دهنت رو موقع نماز خوندن تحمل کنی

می خواستم بنویسم از آدمای جورواجوری که دور و برم هستن
از مشکلاتشون که با همه تنوعی که دارن همشون تو یک کلمه خلاصه میشن ، جهل
می خواستم بنویسم که بزرگترین مشکل جامعه اینه که زندگی کردن رو بلد نیستیم
می خواستم بنویسم از موقعیتهایی که شکر خدا این روزا خیلی راحتتر و بی دردسرتر درست میشن تا بشه کاری کرد که لبی به خنده باز بشه، دلی شادتر باشه ، جوونی بتونه امیدوار و با تلاش باشه ، باری سبکتر بشه

موقعیتهایی که بعضی وقتا هیچ کار خاصی لازم ندارن واسه ایجاد شدن جز یه لبخند ساده
می خواستم بنویسم از احساساتم که این روزها به شکل زایدالوصفی رقیق شده شاید به اندازه یه حباب
روزها با یه انگیزه کوچک خوشحال میشه ، پر میکشه ، هزار تا امید و آرزو درست میکنه ، کلی نقشه میکشه و فکر جدید میکنه ، انواع و اقسام تصمیم کبری و صغری می گیره و شبها گاهی با خوندن یه بیت شعر آنچنان اون حباب تو وجودم میترکه که نفس کشیدن رو هم برام سخت میکنه و اشکهایی که میریزم باز برای فردا رقیقترم میکنه و برای فردا شب آسیب پذیرتر

می خواستم بنویسم از رابطه صدبار بندزده شدم با خدا
که اینقدر زود دوباره میشکنمش که دارم باور میکنم عین این شعبه های 24 ساعته که الان مد شده بانکها راه میندازن شیطون هم یک شعبه 24 ساعته زده درست وسط سینه من
ولی باز بعد از هر بار شکستن همه چیز اینقدر دوباره زود میشه چسبوندش و اینقدر هر بار که برمیگردم دوستانه پذیرفته میشم که خودش شده یه دلیل واسه اینکه بزنم همه چیزو داغون کنم تا یه بار دیگه لذت دوست شدن رو تجربه کنم
البته در مجموع الان -گوش شیطون کر- رابطم با خدا خیلی عالیه حداقل من که ازش حسابی راضیم
می خواستم از کشفیات جدیدم بگم از اینکه فهمیدم میشه جوشن کبیر رو به جز شبهای قدر هر وقت که دلت خواست بخونی و حسابی خوش بگذرونی

می خواستم از درسم بنویسم ، که انگار اگر همه مشکلات دنیا هم بخواد حل بشه این یکی هیچ راهی نداره
حتی الان که به جاهایی رسیده که من واقعا خوشم بیاد و بالاخره دو تا استاد واقعا پدر مادر دار هم داشته باشم


می خواستم -شاید مجبور بودم- قبل از همه اینها از دلتنگی هام بنویسم
ولی احساس کردم حق ندارم چیزی دربارشون بنویسم و قرار گذاشتم برای خودم بمونن

ممنونم که باعث شدی از روی دلتنگی ها بپرم

Saturday, October 25, 2008

بفروش یک جامم به جان
.
.
وانگه ببین بازار من

Wednesday, October 15, 2008

سرم درد می کنه
بیشتر از حد تحملم
سرم درد می کنه
اونجاش که تا حالا هیچ وقت درد نگرفته بود

Friday, September 26, 2008

هر چيز برابر او فرو افتاده و خوار است، و همه بدو ايستاده و برقرار. بى نيازى هر تهيدست است، و عزت هر خوار. نيروى هر ناتوان، و پناه هر اندوهبار. هر كه سخن گويد، سخن او شنود، و هر كه خاموش باشد نهان او داند. هر كه زنده باشد، روزى اش با اوست
و هر كه بميرد، بازگشتش بدوست
.
.
.
.
.
کاش فهمیده باشی چقدر دوستت داشتم ، هر چند توی صورت معصومت میشد دید اونقدر بزرگ شدی که محبت رو بفهمی
.
.
گریه کردن خیلی آسون شده

Monday, September 22, 2008

دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند
.
.
.
فقط یه بخش جزئیش بیشتر نیست

Friday, September 19, 2008

هم ذات پنداری اغراق شده

انتظار رو خیلی جاها میشه دید ولی بعضیاشون شیرینترن
.
.
.
.
پ.ن : حالا هی از من بپرس واسه چی میشمری ببین یه جاهایی لازمه
ایضا : عکسو اینجا دیدم

Saturday, August 30, 2008

آرزو

چه حسی داره آدم بشه خوشبختی یه نفر؟

Monday, August 18, 2008

نمی شود همه چیز را فراموش کرد
یا هیچ چیز را فراموش نکرد
.
.
.
نمیشه دیگه واقعا نمیشه

Monday, August 11, 2008

یه مرتبه یه آهنگی گوش میدی می بینی هر چی تو دلت بود رو دارن جار میزنن
به چه بلندی
هوار نکن استاد عزیز بذار یه چیزایی سر جاش بمونه

Tuesday, July 08, 2008

چشمان باز باز

نمیشه همیشه یادم بمونه ولی همین فهمیدنش هم خیلی مهمه
فهمیدن این که همون وقتی که داری تو خیابونی رانندگی میکنی یک نفر میتونه چند متر اون طرف تر بمیره
جمع شدن مردم هم برام جالب بود مردمی که با چشمای کنجکاوشون دنبال این بودن که چرا این اتفاق افتاده
ولی به نظرم تو اون لحظه اونی که مرده بود به چیزی که فکر نمیکرد این بود که چرا این اتفاق افتاده
اون حتما مسئله مهمتری برای فکر کردن داشت
حتما مسئله مردن براش خیلی خیلی مهمتر از اتفاقی بود که افتاده بود
چون الان چشماش باز شده بود
باز باز

Sunday, June 15, 2008

مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد

حتی اگه قرار باشه مزدش از آنالیز2 باشه
قبل از امتحانم همش خودتو نفرین کنی که درس اختیاری قحط بود
پ.ن : نوشتن که دستوری باشه همین میشه
;-)